سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیروز دیگه آخرین امتحان رو دادیم و بعد از امتحان کمافی السابق رفتیم سراغ آتیش سوزوندن!

روزی که انتخاب واحد داشتیم ، من یه مشکلی توی تغییر گروه ها داشتم که هرکاری می کردم درست نمی شد و هر بار یه پیغامی (یخوانید فحشی!) می داد... وقتی رفتم دانشگاه به آقای ط بزرگ (توضیح اینکه دوتا داداشن که معروفن به ط بزرگ و ط کوچیک!پوزخند) گفتم که آره اینجوریه و اینا...گفت نه بابا اونجوری نیست که و اصلآ این کارها نیازی نیست و یه ستون برای تغییر گروه ها هست و....
خلاصه از ما انکار که این ستونه نبود..از اون اصرار که هست!! رفتیم سراغ کامپیوتر و قبلش من گفتم شرط ببندیم سر یه بستی سالار! این ستون نیست!!!...آقای ط کوچک هم درصدد اثبات اینکه هست رفت توی سایت و یهو دیدم ااااااااااااااااااا (همه ش با کسره!) هست که!!!!
بعدشم در نهایت اعتماد به نفس گفتم آقای ط شرط رو باختین بستنی رو رد کنین بیاد بلبلبلو
دیگه از اون روز به بعد هرچی می دیدمش میگفتم عجب این بستنی ما رو ندادیاااااااااااا...آقای ط بزرگ هم می گفت دیوار حاشا رو شنیدی؟! گفتم نشنیدم اما دارم می بینم
حالا امروز توی راه پله ها که دیدمش گفتم راستی شما یه بستنی به ما بدهکاریااااا...گفت هاااااااااااااان؟!! گفتم هیچی یعنی من به بستنی به شما بدهکارمااااااااااا پوزخند
منم روز آخری بدهیمو صاف کردم و دوتا بستی برای برادران ط گرفتم (البته بگذریم از اینکه بوفه نه سالار داشت و نه مگنوم و به بستنی عروسکی ختم شد!)

اقدام بعدی هم در جهت زنده کردن جایزه مسابقه عکاسی بود که واسه تولد امام رضا برگزار شد و عکس من اول شد و منم برنده سفر مشهد (که هروقت دانشگاه اردو می ذاشت)...و تاریخ اردو شد 3 بهمن
از اولش هی شوخی و جدی گفتم من نمیام و نقدی حساب کنید باهام.
اما همه جوره پارازیت هامو انداختم! مثلآ می خواستن با اتوبوس برن ، من گفتم اوووووووو وه و چه کاریه و با قطار بریم!
گفت برو با حاج آقا صحبت کن ببین ok می دن؟...منم رفتم پیش حاج آقا و گفتم آقای ن اردوی مشهد با قطاره دیگه؟؟!!!
تا اومد بگه نه و آره و اینجوریه و اینا...گفتم خب پس با قطار میریم! بنده خدا کپ کرد و گفت باشه!
بعدم رفتم به مسئولش گفتم حلللللللللللللللله! البته من که نمیییییییییام
خلاصههههههههههههههه ریز و درشت دانشگاه ، دوستان ، مامان اینا و کلیه فامیل های وابسته می گفتم غیرممکنه که اگه بگی نمیام جایزه رو نقدی بهت بدن! (توضیح آنکه اولش هزینه اردو 60تومن بود ، اما طبق رایزنی های فوق و قطاری شدنش شد 80تومن )
منم یه قراری با امام رضا گذاشتم و گفتم به شرطی میام که حرفی واسه گفتن مونده باشه!
و از اونجایی که نشد که بشه منم انصرافم رو اعلام کردم و پس از طی 7خوان رستم شوخی و جدی ، امروز این مبلغ رو بهم دادن

بللللللللللللللللللللللله

در پایان هم رفتیم واسه تعیین وقت برای گرفتن مدرک و بدینوسیله در نهایت بهت و ناباوری همگان (!) کارت دانشجوییمو سورخ کرد
قرار شد 7 اسفند بریم برای گرفتن مدرک

اما من دانشگاه می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

توی خونه هم توسط بابا جان سورپرایز شدم...
اومدن خونه و خریدایی که کرده بودن رو گذاشتن و یهو بی هیچ حرفی بی ماشین رفتن...بعدشم زنگیدن که فلافل میگیرم و میام...
البته وسطش هم خواهرم اینا یهویی اومدن و شوهرخواهرجان به مناسبت فارغ التحصیل من پیتزا گرفتن و ریختیم روو هم خوردیم!!
و نکته ی سورپرایزیش این بود که باباجان که قبلآ اصلآ از این عادت ها نداشتن با یه دسته گل نرگس برگشتن برای فارغ التحصیلی مبارکی :)


این دسته گل برام با ارزش تر از هرگونه کادوی احتمالیه دیگه ست دوست داشتن
(هرگونه کادوی احتمالیه دیگه متعاقبآ به عرض خواهد رسید!)

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: طولانی شد! ولی اینجور مواقغ شاعر می فرماید مشکل خودتونه!!!
پ.ن 2:
کلی شکلک توی متن هست که الآن واسه من یکی در میون باز میشه با موزیلا بیاید همه ش باز میشه ، کیفش بیشتره!

فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد!

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 2:20 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak